تفاوت مدیریت و رهبری

منحنی دوم در تفکر مدیریت نیاز است که این ابهام ها را کنار زند و مدل نوینی پدید آورد. نخستین ابهام همان پرسش آشنای قدیمی است؛ تفاوت مدیریت و رهبری در چیست؟ شاید مدیریت چسب مایعی است که جامعه و سازمان‌ها را در کنار هم نگه می‌دارد، ‌اما رهبری تعیین می‌کند آن‌ها به کجا بروند و مطمئن می‌شود در این راه همراه و مراقبی دارند. «وارن بنیس» می‌گفت:‌ «مدیران کار را درست انجام می‌دهند و رهبران کار درست را انجام می‌دهند».

میل دارم تمایز دیگری را بر آن بی‌فزایم: مدیریت واژه‌ای است که ما به درستی برای سازماندهی چیزها و نظام‌ها به کار می‌بریم و رهبری واژه‌ای است که باید وقت اشاره به انسان‌ها،‌ به کار بریم. اگر به این نکته بیندیشیم، می‌بینیم سازمان‌هایی که در آن‌ها افراد تنها منبع اصلی یا تنها منبع بوده‌اند،‌ مانند دانشگاه‌ها و مجموعه‌های حرفه‌ای، معمولا واژه‌هایی مثل رئیس و رئیس دانشکده برای پست‌های بالا به کار می‌رود (Principal, Dean, Partner of Professor). اما در همان نهادها برای عرصه‌هایی چون تهیه غذا، حمل و نقل،‌ تسهیلات و . . . که در آن خود نظام، عنصر کلیدی است از واژه مدیر استفاده می‌شود.

در این مورد واژه‌هایی که به کار می‌بریم شیوه تفکر ما را شکل می‌دهند. زبان مدیریت متعلق به مهندسی است. افراد را منابعی می‌داند که باید به کار گرفته شوند و سازمان را به منزله ماشینی که باید تنظیم،‌ کنترل و هدایت شود. با این همه هیچ کس دوست ندارد فکر کند اداره می‌شود. اما مردم وقتی هدایت شوند (نه مدیریت)، به ندرت احساس می‌کنند که شأن‌شان نادیده گرفته شده است. علت آن است که رهبری انسان را موجودی می‌داند که برای خود تفکر دارد و باید به او رغبت و انگیزه داد، الهام بخشید و سخنان شیرین گفت. رهبری از چشم انداز،‌ ماموریت و عشق به کار می‌گوید؛‌ مدیریت از اهداف، کنترل و کارایی. مدیریت بر قدرت ناشی از پست سازمانی و اقتدارِ برگرفته از مقام متکی است، رهبری اقتداری است که افراد مرتبط با آن کار به فرد می‌دهند.

سازمان‌ها به هر دو نیاز دارند، اما هر کدام در جای درست خود.

نتیجه واقعی

چارلز هندی در بخشی از کتاب خود به نام منحنی دوم بیان می کند:
نتیجه واقعی زندان چیست؟ یا بیمارستان، یا مدرسه؟ در این گونه موارد هزینه تنها چیزی است که قیمت گذاری می‌شود، ‌اما هر هزینه‌ای که نتیجه‌ای نداشته باشد، بازار صحیحی به وجود نمی‌آورد؛ در واقع بازارها در جایی که نتایج واقعی قیمتی ندارند، تاثیرگذار نیستند.

مقایسه‌ی قیمت‌ها هزینه را کاهش می‌دهد،‌ اما ممکن است محصول بهتری به دست ندهد. ممکن است بیمارستانی بیماران خود را پیش از آنکه بهبود یابند به خانه بفرستد و بدینسان تخت‌های خود را آزاد کند؛ و البته که این اقدام گردش مالی تخت‌ها را افزایش می‌دهد،‌ نه رفاه بیماران درد کشیده‌ای را که به بیرون پرتاب می‌شوند. یا شاید با کاهش شمار کارکنانش هزینه‌ها را کاهش دهد، اما بیماران را به حال خود رها می‌کند.

بدبختانه نتیجه واقعی زندان‌ها،‌ بیمارستان‌ها و مدارس را نمی‌توان به آسانی اندازه گرفت. شاید آزمون درست برای عملکرد زندان، زندگی زندانیان در مراحل بعدی باشد. در ده سال بعد از زندان زندگی آن‌ها چقدر متفاوت شده است؟ اگر بتوان آن را اندازه گرفت،‌ احتمالا بتوان مدیریت زندان را برانگیخت تا برای بازآموزی و بازپروری زندانیان کنونی، بیشتر سرمایه‌گذاری کند. شاید بهترین داوری در مورد بیمارستان، سلامت جمعیتی که در آن بستری می‌شوند یا دسته کم ادامه حیات بیمارانش باشد.

به طور آرمانی هر مدرسه باید به پیشرفت دانش آموزان خود در بیست سال آینده نگاه کند. از آنجا که اندازه‌گیری چنین معیارهایی از موفقیت،‌ هم دشوار و هم غیرعملی است، این سازمان‌ها از معیارهایی از موفقیت، هم دشوار و هم غیرعملی است؛ این سازمان‌ها از معیارهای جایگزین استفاده می‌کنند: نرخ تکرار جرم، طول مدت بهبودی و نتایج امتحانات. هر چند که اغلب هیچ یک پیوند مستقیمی با هدف‌های بلند مدت ندارد. خطر این معیارهای سهل الوصول و آسان آن است که هدف های واقعی چنین نهادهایی را تحریف می‌کنند. نمره‌های خوب در آزمون‌ها به شهروندان خوب و رهبران خوب نمی انجامد. معلمان این را می‌دانند. اما معیارهایی را بر می‌گزینند که قابل اندازه‌گیری باشند؛ اگر چه ناکافی.

معیارهای سهل الوصول از نوع مغلطه‌ای است که آن را به «رابرت مک نامارا»، وزیر دفاع ایالات متحده در زمان جنگ ویتنام، نسبت می‌دهند. این مغلطه چنین است: نخستین گام، اندازه‌گیری آن چیزی است که به آسانی اندازه‌گیری می‌شود. این گام تا حدی قابل قبول است. گام دوم نادیده گرفتن آن چیزی است که به آسانی اندازه‌گیری نمی‌شود یا دادن ارزش کَمّی دلخواهی به آن. این، تصنعی و گمراه کننده است. گام سوم، باور به این است که آنچه را نمی‌توان به آسانی اندازه‌گیری کرد واقعا چیز مهمی نیست. این،‌ کوردلی است. گام چهارم،‌ این ادعا است که هرچه را نمی‌توان اندازه گرفت به واقع وجود ندارد. این،‌ خودکشی محض است.

میل دارم گام دوم نظریه «مک نامارا» را اصلاح کنم: این فرض که هر چه را بتوان به دقت اندازه گرفت،‌ به نتیجه دلخواه منجر می‌شود، حتی اگر نتوان این نتیجه را اندازه‌گیری کرد، همان پیوند گم شده در «قیاس منطقی یا Syllgism» است. بدون این پیوند بازاری کاذب خواهیم داشت که مشتریان و سیاستگذاران را در تاریکی نگه می‌دارد و به جای شواهد قاطع، بر حدس و گمان متکی است. این،‌ خطرناک است.

منحنی دوم، چارلز هندی – ترجمه دکتر محمد صائبی