موری گفت:

«میچ، حقیقت این است که اگر چگونه مردن را یاد بگیری، چگونه زیستن را نیز فراخواهی گرفت.»

سرم رو به نشانه‌ی درک مطلب تکان دادم.

او ادامه داد:

یک بار دیگر تکرار می‌کنم؛ اگر چگونه مردن را یاد بگیری، چگونه زیستن را هم فراخواهی گرفت.»

موری لبخند زد. می‌دانستم منظورش از این کار چیست. می‌خواست مطمئن شود اگر موضوع را کامل درک نکرده‌ام، خجالت را کنار بگذارم و بپرسم. این یکی از ویژگی‌هایی بود که او را در زمره‌ی استاد خوب‌ها قرار می‌داد.

از او پرسیدم، آیا پیش از این که بیمار شوی هم تا این حد به مرگ فکر می‌کردی؟

موری لبخند زد:

« نه. من هم مثل بقیه. حتی یک بار، در اوج شادی و لذت، به یکی از دوستانم گفتم: «من سالم‌ترین پیرمردی هستم که تا به حال دیده‌ای!»

«در چند سالگی؟»

«شصت سالگی»

«پس خوش‌بین بودی»

«چرا نباشم؟ همانطور که گفتم، هیچ کس واقعً باور ندارد که می‌میرد.»

گفتم: «اما همه دست کم یک نفر را می‌شناسند که مرده باشد. چرا اندیشیدن به مرگ تا این حد دشوار است؟»

موری ادامه داد:

«برای این که بیشتر ما آدم‌ها طوری زندگی می‌کنیم که گویی خواب هستیم و در خواب راه می‌رویم. حقیقتاً دنیا رو تمام و کمال نمی‌شناسیم و چون بین عالم خواب و بیداری قرار داریم، اعمالی را انجام می‌دهیم که، خود به خود، فکر می کنیم باید انجام دهیم.»

«و رویارویی با مرگ، همه‌ی این مواضع را تغییر می‌دهد؟»

«اوه، بله. تو از کل مشغله هایت دور می‌شوی و روی نکات اصلی تمرکز می‌کنی. وقتی میفهمی که قرار است بمیری، به همه‌ی مسائل با دید متفاوتی نگاه می‌کنی.»

موری آهی اَسَف بار کشید.

«چگونه مردن را یاد بگیر تا چگونه زیستن را یاد بگیری.»

. . .

موری گفت:

«میچ، تا وقتی روبه موت نباشی، فرهنگ و سنت، تو را تشویق نمی کنند که به این مسائل فکر کنی. ما به شدت گرفتار منیت و خودبینی و خودخواهی شده ایم: شغل، خانواده، پول کافی، وام، اتومبیل جدید، تعمیر شوفاژ خراب و..... درگیر میلیونه ها کار کوچک شده ایم، آن هم فقط برای ادامه دادن زندگی و رفتن به سوی آینده. عادت نداریم لحظه‌ای بایستیم، پشت سرمان را نگاه کنیم، زندگیمان را ببینیم و به خودمان بگوییم زندگی فقط همین است؟ این همه ی چیزی است که من میخواهم؟ آیا این وسط چیزی گم نشده؟»

. . .

او گفت:

«تضاد عمده‌ای در این کشور وجود دارد؛ نوعی سردرگمی بین آنچه نیاز داریم و آنچه می‌خواهیم. تو به غذا نیاز داری، اما دسر شکلاتی می‌خوای. باید با خود صادق باشی. تو نیاز نداری که آخرین مدل اتومبیل اسپورت را داشته باشی. نیاز نداری که خانه‌ی بزرگتری داشته باشی.

واقعیت امر این است که با داشتن این چیزها راضی نخواهی شد. می‌دانی چه چیزی واقعاً به تو احساس رضایت می‌دهد؟»

«چه چیزی؟»

«این که آنچه داری، با دیگران سهیم شوی.»

سه شنبه ها با موری – میچ البوم