کمک عاقلانه
روزی روزگاری کشاورزی بود که زبان حیوانات را می فهمید، هر روز عصر گوشه مزرعه می ایستاد تا ببیند آن ها به هم چه می گویند. یک روز عصر شنید که گاو درباره سختی کارش با الاغ درد و دل می کرد و می گفت که از صبح تا شب باید گاوآهن را به دنبال خود بکشد. اینکه فرقی نمی کند هوا چقدر گرم باشد یا پاهایش چقدر خسته هستند یا کمان گاوآهن چقدر سینه اش را خراشیده است؛ بدون توقف باید کار کند. اما الاغ موجود تن آسایی است. پتویی رنگی رویش می اندازند و کاری به جز بردن ارباب به جاهایی که می خواهد برود، ندارد. وقتی هم جایی نمی رود او استراحت می کند و تمام روز علف های سبز می خورد.
الاغ که بر خلاف ذات خرابش موجود خوبی شده بود، با گاو احساس هم دردی میکرد و به او گفت که دوست من تو خیلی سخت کار می کنی و دوست دارم تا کمی از سختی تو بکاهم. برای همین راهنمایی ات می کنم که چگونه یک روز، خوب استراحت کنی. صبح وقتی برده ها به سراغت آمدند تا گاوآهن را به تو ببندند، خودت را زمین بنداز. جوری که فکر کنند مریض هستی و نمی توانی کار کنی.
گاو صبح روز بعد به نصیحت الاغ گوش کرد و برده ها پیش ارباب رفتند و گفتند که گاو مریض شده است و نمی تواند گاوآهن را بکشد.
کشاورز گقت که پس گاوآهن را به الاغ ببندید چرا که کار شخم نباید به عقب بیفتد.
تمام آن روز الاغ که قصد داشت به دوستش کمک کند، خودش را مجبور به انجام کار او دید. هنگام شب و وقت خلاصی از گاوآهن، قلبش درد گرفته بود و پاهایش خسته شده بود و گردنش به خاطر خراشی که کمان گاوآهن رویش انداخته بود، حسابی زخمی شده بود.
کشاورز در محوطه گوش ایستاده بود تا ببیند آنها چه به هم می گویند. ابتدا گاو شروع کرد و گفت که دوست من به خاطر نصیحت عاقلانه ات یک روز کامل استراحت کردم.
الاغ گفت که من هم مثل خیلی های دیگر از روی ساده دلی، شروع به کمک به دوستم کردم و در نهایت کارش را انجام دادم. از این به بعد گاوآهنت را خودت بکش چرا که شنیدم ارباب به برده ها گفت که اگر این بار مریض شدی، دنبال قصاب بفرستند و امیدوارم که اینکار را بکنن چون که تو موجود تنبلی هستی. بعد از آن، آنها دیگر با هم صحبت نکردند. این پایان دوستی شان بود.
رودان آیا می توانی نکته اخلاقی داستان را بگویی؟
رودان گفت: داستان خوبی بود اما من متوجه نکته اش نشدم . . .
ماتون گفت: فکر نمی کردم متوجه نشوی. به هر حال نکته این است و خیلی هم ساده است:
اگر قصد داری به دوستت کمک کنی، جوری اینکار را کن که مصائبش به گردنت نیفتد.

ثروتمند ترین مرد بابل - جورج کلاسون