خون کل زمین را پوشانده بود
در هفتم اکتبر 1975، در حال گچ گرفتن بازوی بیماری بودم، کمک پرستار محکم در را باز کرد و خبر داد که یک هواپیما دچار سانحه هوایی شده و مجروحین با هلیکوپتر در حال انتقال به بیمارستان هستند. روز پنجم کاری من به عنوان یک پزشک جوان در اورژانس، شهر ساحلی hudiksvall سوئد بود. تمام کارکنان ارشد به سالن غذاخوری آمده بودند، کمک پرستار و من دیوانه وار در جستجوی پوشه دستورالعمل های زمان حادثه بودیم، صدای به زمین نشستن هلیکوپتر را میتوانستم بشنوم. هر دوی ما برای کمک شتافتیم.
چند ثانیه بعد یک برانکار وارد شد که مردی را در لباس سبز تیره و جلیقه نجات حمل می کرد. بازوان و پاهایش منقبض بودند. تصور کردم یک حمله صرع باشد: باید لباسهایش را در می آوردیم. توانستم به راحتی جلیقه نجاتش را در بیاورم اما درآوردن لباس تنش به مراتب مشکل تر بود. آن ها مانند لباس فضانوردی بودند، با زیپ های محکم و بزرگ در سرتاسر لباس، و مهم نبود که من چقدر تلاش میکردم، نمی توانستم زیپی که کل لباس را باز می کرد پیدا کنم. از یونیفرم تشخیص دادم که مرد خلبان ارتش است، وقتی که متوجه شدم، خون کل زمین را پوشانده بود. فریاد زدم «خونریزی دارد». با این حجم از خونی که از دست داده بود، می دانستم تا چند لحظه بعد حتما می میرد، اما لباس همچنان بر تنش بود. نمیتوانستم منشأ خونریزی را ببینم. یک اره گچ بری بزرگ را قاپیدم تا پارچه را پاره کنم و بر سر کمک پرستار فریاد زدم «چهار کیسه خون، O منفی، همین حالا!».
بر سر بیمار فریاد زدم، «کجای بدنت آسیب دیده؟» پاسخ داد «یاژه شیشا...نا آدژژا ژا...» یک کلمه هم متوجه نشدم، اما به نظر زبان روسی می آمد. به چشم های مرد خیره شدم و با زبان رسا به روسی گفتم، «همه چیز درست می شود، رفیق، در بیمارستانی در سوئد هستی».
هیچ گاه نگاه وحشت زده ای که با این کلمات مسببش بودم را فراموش نخواهم کرد. ترس همه وجودش را فرا گرفته بود، به من نگاه کرد و سعی کرد به من چیزی بگوید: «واودفور پاپراتارینی روسکامممی ای...» به چشمان سرشار از ترسش نگاه کردم، سپس متوجه شدم: او باید یک خلبان جنگنده روسی باشد که بر قلمرو سوئد رگبار مسلسل بسته است. به این معنی که اتحاد جماهیر شوروی به ما حمله کرده است. جنگ جهانی سوم شروع شده است! از ترس فلج شدم.
خوشبختانه در آن لحظه سر پرستار، Birgitta از ناهار برگشت. اره گچ بری را از دستم قاپید و به نجوا گفت، «لباس را پاره نکنید. یک دست لباس نیروی هوایی است و بیش از 10،000 کرون سوئد قیمت دارد». لحظه ای بعد اضافه کرد، «لطفا پایتان را از روی جلیقه نجات بردارید. روی یک کپسول رنگ ایستاده اید، همه زمین را قرمز می کند».
Birgitta به بیمار پرداخت، به آرامی او را از دست لباسش آزاد کرد و در یک جفت پتو پیچاند. در همین حال به زبان سوئدی به خلبان گفت «شما به مدت 23 دقیقه در آب یخ بوده اید، به همین خاطر است که می لرزید، و به همین دلیل نمی توانستیم صحبت های شما را متوجه شویم». خلبان نیروی هوایی سوئدی، کسی که از قرار معلوم در یک پرواز عادی دچار سانحه شده بود، لبخند کوچک از سر آسودگی را بر لبانم نشاند.
چند سال پیش با خلبان تماس گرفتم، و از شنیدن این که از دقایق اولیه در اورژانس سال 1975 چیزی به خاطر ندارد، آسوده شدم. اما برای من فراموشی آن تجربه سخت بود. برای همیشه قضاوت کاملا اشتباهم را به یاد خواهم داشت. همه چیز جور دیگری بود: مرد روسی، سوئدی از آب درآمد، جنگ، صلح از آب درآمد. تشنج صرعی، سرمازدگی بود و خون، کپسول رنگی درون جلیقه نجات بود. همه آنها به نظر من خیلی متقاعد کننده می رسید.
وقتی که میترسیم، به وضوح نمیبینیم. دکتر جوانی بودم که با اولین مورد اورژانسی روبرو میشدم، و همیشه با تصور وقوع جنگ جهانی سوم وحشت زده می شدم. به عنوان یک کودک، معمولا شب ها کابوسش را دیده بودم. از خواب بیدار میشدم و به طرف تخت والدینم میدویدم و تنها با توضیحات پدرم، یک بار دیگر آرام می شدم.
به جهت بی تجربگی و قرار گرفتن در موقعیت اورژانسی برای نخستین بار، ذهنم به سرعت بدترین سناریوی ممکن را در نظر گرفت. نمی توانستم چیزی که میخواستم را ببینم. چیزی که از آن می ترسیدم را دیدم. تفکر نقادانه داشتن همیشه مشکل است، اما تقریبا زمانی که ترسیده ایم غیر ممکن است. زمانی که ذهنمان با ترس اشغال شده است، هیچ فضای خالی برای واقعیت ها در ذهن باقی نمیماند.
